۳۰

 

فرقی نمی کند که تقویم زمستان است یا بهار

 

بی " تو" هیچ زمانی قشنگ نیست...

نظرات 5 + ارسال نظر
بهارهای پیاپی 29 بهمن 1391 ساعت 16:17

بی «تو» بهار زمستان است.

زمستانی سردِ سرد

دل آرام 29 بهمن 1391 ساعت 22:13 http://delaramam.blogsky.com

که اگر "تو"یی که میخواهی باشد، دیگر چه نگرانی از فصل و ماه؟ اصلا خود زمستان هم که باشد، گویی بهار را دری.

دقیقا
بهاری لذت بخش

سارا 3 اسفند 1391 ساعت 20:19 http://sazesara.blogfa.com/

و با تو همه فصل ها حتی از قشنگ هم قشنگ ترند...

آرزومند "تو" هستم، از دِلَت تا بَرَت...

چه خوب گفتی سارا جانم

ممنون برای آرزوی قشنگ

"تو"یی هست که راه دوره...این آرزوت در موردش بسیار مشعوفم کرد

مرسی عزیزم


دوست بزرگوارنرگس عزیز
برآنیم تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم . از شما بزرگوار رسما دعوت به عمل می آید تا در اجرای این جشنواره ، درخواست " همکار افتخاری" ما را پذیرا باشید و با اطلاع رسانی یا هرگونه اقدامی که خود صلاح می دانید، یاری مان نمائید.

با سلام
خیلی خوشحال میشم بتونم کمکی انجام بدم
چشم..اقدامات لازم را با کمال میل انجام می دهم
امیدوارم در این کار بسیار موفق باشید

قاصدک 6 اسفند 1391 ساعت 12:44

گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند، اما همراه نمی شوند،

گاهی نیز آدم هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند

اما جور در نمی آیند.

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که

دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی

نیز یافت می شوند که دوستمان دارند،

اما ما دوستشان نداریم.

به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و

همواره بر می خوریم،

اما آنانی را که دوست می داریم همواره گم می کنیم و

هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!

گاهی اویی را که دوست می داری احتیاجی به تو ندارد

زیرا تو او را کامل نمی کنی.
تو قطعه ی گمشده ی او نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.


گاه نیز چنین کسی تو را رها می کند و

گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی،

خود نیز بی نیاز از قطعه های گمشده. او شاید به تو بیاموزد که

خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.. او به

تو می آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می

گوید: "شاید روزی به هم برسیم.."، می گوید و می رود، و آغاز

راه برایت دشوار است. این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک

است. بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است،

کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست..

و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و می روی،

و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده

می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از

مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و

بروی و بروی.......

" شل سیلور استاین"



ممنونم قاصدک عزیز بابت این مطلب زیبا

چندین بار خوندم و هربار نکته جدیدی ازش فهمیدم
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد