75


آدم برفی، عاشق خورشید شده بود ومی دانست که در گرمای خورشید ذوب خواهد شد و نابود...

 

نه نتوان از جدایی اش بود و نه توان از رو برگرداندنش...

 

با همان چشم های دکمه ای مشکی اش خیره به خورشید مانده و


هرچند میدانست که نابود می شود اما در دلش خوشحال بود!

 

خوشحالی اش این که قرار است در راه معشوقش نابود شود


اینکه می خواهد  این مدت کوتاه که در کنار


معشوق است ، تنها به دیدن او سپری کند...

 

شاید هرگز خورشید را به دست نخواهد آورد اما تا زمان زنده بودنش


از همین فرصت کم استفاده خواهد کرد

 

خورشید بیتاب و سوزان در آسمان به آدمک برفی ما نگاه میکرد...

 

او نیز طاقت نزدیک شدن نداشت چرا که عمر آدم برفی ما کمتر می شد.

 

ابر ها را جلو کشید اما دید که آدم برفی بغض کرده است...

 

خود نیز نه طاقت دیدن نابودی آدم برفی را داشت و نه می توانست به او نگاه نکند...

 

ساعتی بعد دو دکمه سیاه که برق خورشید آنها را درخشان کرده بود روی زمین خشک افتاده بود


و دخترکی با گریه به دنبال آدم برفی اش میگشت...

 

خورشید سوزان  اما خوشحال تکه ابر کوچکی در آغوش داشت و


از آسمان بر فراز جهان میدرخشید و  آواز میخواند....



++این قطعه را نمی دانم از کیست.ولی با توجه به سبکش فکر می کنم از آثار خانم عرفان نظر آهاری باشد